o*o*o*o*o*o*o*o
نفس عمیقی کشیدم هوا پر از بخار شد
بعد از مدت خیلی کوتاهی برگشت
این ماله توعه
متعجب و شوک زده به دست دراز شده اش نگاه کردم
تا حالا هیچ وقت تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم نمیدونستم چی بگم
بگیرش دیگه دستم خشک شد
تکانی به خودم دادم و دست بلند کردم شال تا خورده رو ازش گرفتم
میخواستم ازت تشکر کنم بابت اون روز که منو از دست اون دزدها نجات دادی اینو خودم بافتم
چشم غره ای رفت و با طعنه گفت
آخه نیست که ماشالا فعالیتت تو این کوچه ها خیلی زیاده هوا هم که سرده بهش احتیاج داری
تو دلم ولوله ای به پا شد بر خلاف قیافه اخمو و جدیش به شدت مهربون بود لبخندی زدم و تای شال رو باز کردم و انداختم دور گردنم، بوی خیلی خوبی میداد، حس و حال اون لحظه ام وصف شدنی نبود از تصور اینکه این شال رو با دستهای خودش برای من بافته غرق سرور میشدم به حدی هیجان زده بودم نه تنها دلم بلکه دستهام هم میلرزید
دستت درد نکنه این بهترین هدیه ای بود که توی تمام عمرم گرفتم
اون هم لبخندی زد دهان باز کرد چیزی بگه که حرف تو دهانش ماسید و لبخند روی لبش خشک شد با نگرانی پرسیدم
چی شد؟
هولزده گفت:
برو بابام داره میاد بعد هم به سرعت پنجره رو بست و پرده رو کشید
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تو کوچه امین اینا یه زمین خالی بود که عصر ها با بچه های محل اونجا فوتبال بازی میکردیم
امروز هم قرار فوتبال داشتیم، تند کفشامو پوشیدم که ننه بانو صدام زد
اردلان ننه بیا این نخو واسم سوزن کن
نچ ننه بانو کفش پوشیدم بده ارغوان
دستش بنده خودت بیا
ای بابا نگاهی به اطراف انداختم که یه وقت مامان سر نرسه، با کفش چهار دست و پا رفتم تو زودی کار ننه رو انجام دادم و رفتم واسه فوتبال
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که پنجره ی خونه متروکه باز شد و قلب من به تلاطم افتاد
اون بود که با لبخند به گلهای روی طاقچه دست میکشید، و من مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم
روسری آبی صورت زیباش رو قاب گرفته بود، صدای جیرینگ النگو هاش رو از اون فاصله دور هم میشنیدم دلم یه جوری میشد
چشمش که به من افتاد اخماشو کشید تو هم، فکر کردم الان پنجره رو میبنده و میره تو ولی مثل طلبکارا بهم خیره شد با درد بدی که توی دماغم پیچید از اون تابلو زیبا دست کشیدم
دماغم پر از خون شد اما نگاه سرکشم باز هم پی اون رفت دیگه اخمی نبود، با صورت خندون به من نگاه میکرد سری به چپ و راست تکان داد و پنجره رو بست و پرده رو کشید
با صدای امین به دنیای واقعی برگشتم: دیوونه چی کار میکنی سه ساعته مثل چوب خشک یه جا وایسادی
برو بابایی نثارش کردم و رفتم تا صورتم رو بشورم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄